اواسط فروردین سال 1390 بود که متوجه شدیم که خدا به ما یه عیدی داده . با همسرم به دکتر مراجعه کردیم و بعداز آزمایش و سونوگرافی دیدم که پارسا جان 12 هفته ای بود زندگی خودش رو شروع کرده بود و هر روز بزرگ و بزرگتر می شد. اوضاع فرق کرده بود و من و خانمم وارد یک مرحله دیگه ای از زندگیمون شده بودیم. احساس مسئولیت بیشتری نسبت به هم و بچمون داشتیم. از یک طرف خوشحالی و از یک طرف دلهره . پارسا یک مقدار که بزرگتر شد ، به صداها و حرکت های ما کاملا عکس العمل نشون می داد و از وجود من و خانمم کنار هم احساس خوشحالی می کرد و با لگد زدن خوشحالی خودش را ابراز می کرد. وقتی خانمم غذا می خورد ، مخصوصا کباب ، دیگه نمی شد نگهش داشت خودش رو میزد به...